تحولات منطقه

امروز را نمی‌دانیم اما «محمد ابراهیم رنجبر امیری» تا همین چند روز قبل و پیش از اینکه در «کرج» همسفر فرشته مرگ شود، قدیمی‌ترین روزنامه فروش جهان و پیرترین فعال رسانه‌ای به حساب می‌آمد.

ابرام اطلاعاتی!
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

 مجید تربت زاده /
امروز را نمی‌دانیم اما «محمد ابراهیم رنجبر امیری» تا همین چند روز قبل و پیش از اینکه در «کرج» همسفر فرشته مرگ شود، قدیمی‌ترین روزنامه فروش جهان و پیرترین فعال رسانه‌ای به حساب می‌آمد. پیرِ روزنامه فروش‌ها، چند سال پیش نامش به کتاب «گینس» راه پیدا کرد، اما سابقه 77 ساله روزنامه فروشی و ثبت رکورد جهانی، پایان فعالیت‌های «رنجبر امیری» نبود. او حتی در آستانه 90 سالگی نیز دوست داشت سال‌های رکورد 
دست نیافتنیش را افزایش دهد و خاطرات نگفته‌اش را کتاب کند. قسمت اما این بود که کمی مانده به 100 سالگی با 81 سال سابقه و سروکار داشتن با روزنامه‌ها، نامش در دفتر مرگ نیز ثبت شود.

بخشی از فرهنگ شفاهی
نام و سابقه روزنامه فروشی‌اش اگر چه در «گینس» ثبت شده، اما ماجرای زندگی و فعالیت‌های «محمد ابراهیم»، از زمین تا آسمان با داستان و سرگذشت رکوردهای عجیب و غریب کتاب «گینس» فرق می‌کند. زندگی او اگرچه ممکن است گاه شگفت‌انگیز باشد، اما کوچک‌ترین شباهتی با ماجرای بزرگ‌ترین سبیل جهان یا درازترین ساندویچ دنیا ندارد و البته رکوردش هم از آن دست رکوردهایی نیست که امروز آن را ثبت کرده باشد و چند سال بعد از حافظه مردم جهان پاک شود. «حسین انتظامی» قائم مقام وزیر فرهنگ در یادداشتی به مناسبت درگذشت 
«رنجبر امیری» نوشت: «... مردی بود که حرف‌های خواندنی زیادی از تاریخ مطبوعات کشورمان داشت... علاقه عجیب این مرد به مطبوعات آنچنان در زندگی‌اش ریشه دوانده بود که در ۸۷ سالگی هم از شورای شهر تهران تقاضای دکه مطبوعات داشت. او با حافظه‌ای درخشان که هم تاریخ را روایت می‌کرد و هم فرهنگ را، هر سال حضوری پر نشاط در نمایشگاه‌های مطبوعات داشت...». «رنجبر» مانند رکوردش فقط به روزنامه فروشی محدود نمی‌شد. او را می‌توان بخشی از فرهنگ شفاهی مردم ایران دانست که اطلاعات تازه و دست نخورده‌اش درباره یک دوره 50 ساله و مهم ایران می‌توانست و می‌تواند منبع و مرجع خوبی برای تاریخ‏نگاری طبقات مختلف در جامعه ایرانی باشد.
فرار بزرگ
ماجرا از این قرار نیست که شهر کوچک «امیر کلا»، 80 و چند سال پیش برای کودک 9 ساله‌ای مثل «محمد ابراهیم» و آرزوهایش کوچک بوده باشد. واقعیت این بود که کودک بابلی از سال 1307 که به دنیا آمده بود در همه زندگی 9 ساله‌اش، فرصت چندانی برای فکر کردن به آرزوهایش نداشت. پدر و مادرش در دو سالگی «محمد ابراهیم»، زده بودند به تیپ و تار هم و ساز جدایی کوک کرده بودند. کشاورز بابلی چند سالی لجاجت‌های همسر و جدایی نصفه و نیمه را تاب آورده و سرانجام تن داده بود به ازدواج دوم. مادر «محمد ابراهیم» هم وقتی چشمش به هووی تازه رسیده افتاد، دست دخترش را گرفته و راهی تهران شد. نامادری 6 یا 7 سال از 
«محمد ابراهیم» بزرگ‌تر بود و پسرک بازیگوش اصلاً با او سر سازگاری نداشت. همین شد که در 9 سالگی به سرش زد از خانه فرار کند. لابد پسر بچه‌های 9 ساله 80 سال پیش، چندان کودک به حساب نمی‌آمدند و پیمودن فاصله 20 و چند کیلومتری میان بابل تا «قائمشهر» هم برایشان تفریح و سرگرمی به حساب می‌آمد. «محمد ابراهیم» خودش را پیاده به «شاهی» یا قائمشهر امروز رساند و از آنجا هم هر طور بود قاچاقی سوار قطار شد و به تهران رسید. در خاطراتش گفته است که در پایتخت یک شب را میهمان یکی از کارگران راه آهن می‌شود و صبح روز بعد چون خالی می‌بندد و می‌گوید مادرش را گم کرده، تحویل کلانتری می‌شود. پس از چند روز زندگی در کلانتری وقتی متوجه می‌شود قرار است او را به پرورشگاه بفرستند، جیم می‌شود و از مردم سراغ میدان «توپخانه» را می‌گیرد. تنها چیزی که از مادرش می‌داند این است که جایی اطراف توپخانه زندگی می‌کند!

توپخانه کجاست؟
حتی تصور اینکه پسربچه‌ای 9 ساله، بزرگ شده در اطراف بابل، بتواند در تهران آن روزگار، چیزی برای خوردن و جایی برای خوابیدن پیدا کند، مشکل است چه برسد به اینکه کاری دست و پا کند و گلیم زندگی‌اش را از آب بکشد. «محمد ابراهیم» با جثه ریزه میزه اما سخت جان‌تر و زبل‌تر از همسن و سال‌هایش است... اصلاً بگذارید بقیه ماجرا را از زبان خودش و مصاحبه‌ای که سال 1393 انجام شده بشنویم: «در خیابان‌ها سرگردان شدم... از همه می‌پرسیدم توپخانه کجاست‌؟ کسی درست راهنمایی‌ام نمی‌کرد... یک کله‌پز خواست سر به سرم بگذارد... گفت ‌اول باید امامزاده هشت گنبد را زیارت کنی... اگر درست زیارت کردی هر آرزویی داشته باشی بر آورده می‌شود... گیوه‌هایت را در بیاور و دستت بگیر...بعد از این طرف میدان برو آن طرفش و هی ذکر بگو...داشت دستم می‌انداخت... وقتی این را فهمیدم با سنگ شیشه مغازه‌اش را آوردم پایین... مردم واسطه شدند و کله پز تصمیم گرفت برای جبران مرا بکند شاگرد مغازه‌اش... یک روز در خیابان پامنار درویشی را که کشکول و تبرزین داشت تماشا می‌کردم که دیدم دختری سکه‌ای توی کشکول درویش انداخت... او خواهرم بود... جیغ کشیدم و خودم را انداختم توی بغلش... از وقتی به خانه مادرم آمدم با وجود جثه کوچک و سن کم، کار کردم که به مادرم کمک کنم...». دو برادر از همسایه‌های مادرش که روزنامه فروش هستند، او را برای روزنامه فروشی با خودشان می‌برند و از کار سخت در کله پزی نجاتش می‌دهند. یعنی در همان سال 1316 که 9 ساله است، زندگی و آینده‌اش به روزنامه فروشی گره می‌خورد.

روزی 3 ریال
با همان جثه کوچک و البته همتی بزرگ، دنبال کار روزنامه فروشی را می‌گیرد. دو یا سه ریال درآمد روزانه از روزنامه فروشی اگر چه ممکن است به نظرتان خنده‌دار برسد، اما برای کودکی 10 ساله و خانواده‌اش، درآمدی رؤیایی به حساب می‌آمد. همه ماجرا اما خوش شانسی پیدا کردن مادرش نبود. «محمد ابراهیم» با همه کودکی و موانعی که سر راهش بود، در روزنامه فروشی هیچ وقت کم نمی‌آورد. اوایل کسی تحویلش نمی‌گرفت. نه درست به او روزنامه می‌دادند و نه درست از او روزنامه می‌خریدند. او اما از رو نمی‌رفت. بارها شده بود با گریه و زاری، سهمیه روزنامه‌اش را می‌گرفت و در خیابان‌های انگشت شمار آن روز تهران می‌دوید، فریاد می‌زد و هرجور بود روزنامه‌اش را می‌فروخت: «خیابان لاله‌زار، اسلامبول و خیابان سپه... فرقی نمی‌کرد... یادم می‌آید که گالشم پاره شده بود و من پابرهنه می‌دویدم و روزنامه می‌فروختم... آن روزها فقط چند روزنامه درمی‌آمد. تیراژش خیلی پایین بود، اما خب مردم همه را می‌خریدند... در این سال‌ها تا امروز من دست‌کم 2000 عنوان روزنامه فروختم... اما اگر بپرسی چند عدد فروختم، دیگر نمی‌شود تخمین زد شاید میلیون‌ها نسخه...». البته فکر نکنید اگر نزدیک به 80 سال پای 
روزنامه فروشی می‌ایستد، دلیلش فقط نیاز مالی است. همه سختکوشی‌های «محمد ابراهیم» به قول خودش ریشه در عشق به کارش دارد. خدا می‌داند در چند سالگی، عاشق روزنامه و روزنامه فروشی می‌شود، اما هرچه هست پای عشقش می‌ایستد. آن قدر که بعدها با وجود داشتن شغل دولتی، باز هم روزنامه فروشی را رها نمی‌کند.

وزیر می‌شدم اگر...
وقتی از دست زن بابا فرار کرد و به تهران آمد فقط تا دوم یا سوم ابتدایی درس خوانده بود. خواندن و نوشتن را به زحمت بلد بود، روزنامه‌ها اما کمکش کردند. نوجوان روزنامه فروش خودش هم با حرص و ولع اخبار و مطالب روزنامه‌ها را می‌خواند و سواد غیرآکادمیکش را بالا می‌برد. جوری که بعدها موفق شد به کمک همین درس خواندن غیررسمی، رسمی هم درس بخواند و یک سال مانده به دیپلم، استخدام اداره دارایی شود. حضورش در روزنامه‌های مختلف بخصوص «اطلاعات» فقط به روزنامه فروشی خلاصه نمی‌شد. اخبار، عکس‌ها و مطالب را از این ساختمان به آن ساختمان می‌رساند و همه جا سرک می‌کشید. با شخصیت‌های مختلف سیاسی، ادبی و رسانه‌ای آن روزگار آشنا می‌شد و رفت و آمد داشت و همه او را به نام «ابرام اطلاعاتی» می‌شناختند. همه این‌ها به کمک حافظه قدرتمند و عجیب و غریبش که حتی تا 90 سالگی به خوبی کار می‌کرد و نام 180 نفر از روزنامه فروش‌های معروف و قدیمی تهران را به خاطر داشت، سبب شد به مرور تبدیل به موزه سیار مطبوعات ایران شود. همین چند سال پیش در یک گفت‌و‌گو به قدرت حافظه‌اش اشاره کرد و گفت: «من اگر امکانات و فرصت درس خواندن داشتم با این حافظه‌ام حداقل وزیر می‌شدم»! وزیر نشد اما از وقتی خبرنگاران او را کشف کردند و نامش به کتاب «گینس» راه پیدا کرد، خیلی‌ها به ارزش اطلاعات و تاریخچه جذابی که در حافظه‌اش داشت پی بردند.

اینجا را سانسور کن!
البته فکر نکنید پس از شهرت و صاحب رکورد شدنش، همه آن‌هایی که باید قدرش را بدانند و هوایش را داشته باشند، به وظایفشان در قبال او عمل کردند. یکی دو کتابش با پیگیری‌های خودش و کمک دیگران به چاپ رسید و دست کم یک کتابش هم شاید تا امروز منتشر نشده باقی مانده باشد. آخرین دکه روزنامه فروشی‌اش که در آن فقط و فقط مطبوعات و کتاب می‌فروخت را ابتدا به بهانه‌های مختلف تعطیل کردند و بعد هم برخی فرصت طلب‌ها آن را از چنگش درآوردند. بگذارید مطلب را با آخرین حر‌ف‌ها و گلایه‌هایش که آن‌ها را دی ماه سال پیش به زبان آورده بود تمام کنیم: «دیگر دکه روزنامه فروشی ندارم، اما کار توزیع مطبوعات و کتاب را انجام می‌دهم... دو سال پیش با همسر، فرزندان و نوه‌ام در برنامه خندوانه رامبد جوان شرکت کردم و با دوچرخه‌ای قدیمی وارد برنامه شدم... دو کارت ایرانسل به عنوان جایزه نقدی به من دادند اما این برنامه پخش نشد! قول دادند یک گوی که نام من رویش حک شده به من اهدا کنند که به این قول هم عمل نکردند... در برنامه اینجا خورشید به من گفتند حرف‌هایت را سانسور کن... در خانه مطبوعات استان البرز پیشنهاد شد که که با وزیر ارشاد در راستای اعطای دکترای افتخاری به من صحبت شود... آخرین حکمم در دارایی مأمور تعقیب فرار مالیاتی بود و حداقل حقوق را به واسطه نداشتن دیپلم دارم...». 
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.